سخن امام(ع) هنگام خروج از مدينه-1
شيخ مفيد گويد: امام(ع) بسوي مكه روانه شد و در حاليکه [ اين آيه را ] ميخواند: او [موسي ع] با حال خوف و نگرانى از آن شهر خارج گرديد و چنين گفت: پروردگارا از اين مردم ظالم و ستمگر نجاتم بخش. و شاهراه [مدينه به مکّه ] را در پيش گرفت. اهل بيتش به ايشان عرض کردند: اي کاش به جاي اين شاهراه مانند ابن زبير از راه ديگر ميرفتيم تا تعقيبکنندگان نتوانند به ما برسند. امام(ع) فرمودند: به خدا سوگند مسير معمول و جاده عمومي را ادامه خواهم داد و به کوره راه ها منحرف نخواهم گرديد تا به آن مرحله اي برسم که خدا خواسته است.
سخن امام(ع) هنگام خروج از مدينه-2
امام حسين(ع) در شب يكشنبه 28 رجب، سال شصت هجرى قمرى همراه فرزندان و برادر و خواهران و برادرزادگان و همه خاندان خود - جز محمد بن حنفيه - از مدينه رهسپار شده، اين آيه را مىخواند: [موسي ع] با حال خوف و نگرانى از آن شهر خارج گرديد و چنين گفت: پروردگارا از اين مردم ظالم و ستمگر نجاتم بخش.
سخن امام(ع) هنگام خروج از مدينه-3
در روايت ديگرى آمده: او در دل شب سوم شعبان سال شصت هجرى قمرى همراه همه خاندان خود رهسپار مكه شده اين آيه را مىخواند: از شاهراه رهسپار شد. پسر عمويش- مسلم بن عقيل- عرض كرد: اى فرزند دخت پيامبر(ص)! اگر همچون عبدالله بن زبير- از راه ديگرى مىرفتيم به نظرم بهتر بود، زيرا نگرانم تعقيب كنندگان به ما دست يابند! امام(ع) فرمود: نه -پسر عمو- به خدا سوگند از اين راه جدا نمىشوم تا خانههاى مكه را ببينم، يا اينكه خدا آنچه دوست دارد و مىپسندد در اين راه پيش آورد.
سخن امام(ع) هنگام خروج از مدينه-4
در روايت ديگرى آمده: امام(ع) چون از مدينه رهسپار شده در شاهراه قرار گرفت. خاندانش گفتند: اگر از كوره راه بروى بهتر است. فرمود: آيا از تعقيب كنندگان مىترسيد؟ عرض كردند: آرى. فرمود: آيا از ترس مرگ از راه منحرف شوم؟! سپس اين اشعار را سرود:
چون انسان از فرزندان و آبرو و خاندان خود پاسدارى نكند
فرومايه و شايسته ناسزا خواهد بود.
در مقابل آنچه يزيد فردا از ما خواهد خواست
شناگر درياهاى مرگ در شرق و غرب خواهيم بود.
چنان با ضربتى آتشين پيكار كرده يورش بريم
كه اگر شيرى آن را ببيند از وحشت به گريزگاهى گريزد.
سخن امام(ع) هنگام خروج از مدينه-5
عبد الله بن سنان کوفي به نقل از جدش ميگويد: با نامهاي از اهل کوفه به سوي حسين(ع) رهسپار شدم و ايشان در آن روز در مدينه بود. به نزدش رفته و آن را خواندم و ايشان مقصود نامه را دانست. فرمودند: به من تا سه روز فرصت بده. در مدينه ماندم و به دنبالشان بودم تا اينکه تا اينکه عزم رفتن به سوي عراق کردند. پيش خود گفتم: ميروم و ملک و جلالت شاه حجاز را نظاره ميکنم که چگونه سوار ميشوند و چگونه است شأن و جلالتشان؟ رفتم به در خانهيشان و مرکبهاي مزين و و مرداني ايستاده ديدم. و حسين(ع) بر صندلي نشسته و و بنيهاشم به دور ايشان حلقه زده بودند. و ايشان در ميان آنان مانند ماه شب چهارده بود. حدود چهل محمل داشتند و محملها را به پارچههاي حرير و ديبا مزين کرده بودند. در اين هنگام بود که حسين(ع) به بنيهاشم فرمودند که محارمشان را بر محملها سوار کنند ... چون سوار شدن افراد تمام شد. امام(ع) فريا برآورد: برادرم کجاست؟ سردار سپاهم کجاست؟ ماه بنيهاشم کجاست؟ پس عباس(ع) عرض کرد: لبيک، لبيک، اي مولاي من! امام(ع) به ايشان فرمودند: اسبم را به نزدم بياور.
ادامه ی سفرنامه در قسمت های بعد...